Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع
Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

خدای جبار ومهربون

قربون خدای جبار ومهربون برم!!!

آخرین سال بود که تو هفتگل زندگی می کردیم!
و آخرای عمررژیم ستمشاهی!
وسخت گیری ها هم بیش تر!!
اول راهنمایی بودم! وقتی پدرم عکسامو همراه با مدارک روی میز مدیرگذاشتن،
با اعتراض مدیر روبروشد که می گفت:
این چه عکساییه دیگه؟!
اینا که با چادره !!!!
اینا هم که با روسری!!!!
برو آقا عکس کامل میخوام!!
پدرم بسیار ناراحت شدن و بااکراه منوباردیگه به عکاسی بردن و این بارعکسی با
لباس مدرسه ولی متاسفانه بدون روسری انداختم !!!
چاره ای نداشتم این شرط ثبت نام بود دیگه !!
ناراحت بودم وغصه دار !
پدرم کلی باهام صحبت کردن ودلداریم دادن تاکمی آروم شدم اما گفتم :
ولی بابا مدرسه رو دیگه با روسری میرم!!
لباسمون خیلی قشنگ بود سارافون وشلوار طوسی وبلوز سبز خوشرنگ!
یه روسری قشنگ هم مادرم برام خریدن !
اینجوری بود که آماده ی رفتن به مدرسه شدم!
بعضی از معلمامون آقا بودن ، اما انصافا خوش برخورد ومهربون !
کسی فکرنمی کرد یه دختر باحجاب ومتین بتونه تو درساش موفق بشه!!
البته اینو هم بگم که من تنها دختر محجبه کلاس نبودم و خوشبختانه چند نفر دیگه هم
مثل من سرکلاس حاضرمیشدن!!
بادوستام خیلی رقابت داشتیم به خصوص نسرین که خیلی دختر خوب ومودب وباهوش بود!
تازه صرف فعلای التزامی رو یاد گرفته بودیم !
زنگ تمرین بود !
آقا معلم نسرین رو برای تمرین صدا زدن و از او خواستن که مصدر نگاشتن را صرف کنه!
برای ما که مبتدی بودیم خیلی سخت بود اما نسرین با مهارت خاصی شروع کرد !
اینقدر ماهرانه که هنوز هم فراموشش نمی کنم:
    بنگارم.  بنگاری.      بنگارد ..........
تحسینش کردم که البته کمی حس حسادت هم چاشنی این تحسین بود!!
اون سال نسرین تو کل مدرسه ممتاز شد !
ومن خوشبختانه تو سه کلاس اول ممتاز شدم!بااختلاف خیلی کم!
خوشحال بودم که اگه یه جایی دلم شکست خداجونم این طوری برام جبران کرد!!
قربونت برم خدای جبار ومهربون!!!

قوقولی قوقو ...... قوقولی قوقو ..... حسنک کجایی؟!

قوقولی قوقو ....قوقولی  قوقو حسنک کجایی؟!

این عبارت شمارو یاد چی میندازه؟؟!!
خاطره ی شیرین دوره ی ابتدایی؟!
نمی دونم اما من خاطره خوبی ندارم !
البته این بار خاطره من تلخ نیست ولی شیرین هم نیست!!
آخه معلم ما مرد بود ، 
اون موقع ما تو أهواز تو دوره ی ستمشاهی زندگی می کردیم!
فوق العاده سخت گیر وبد اخلاق!
یه روز اومدن سرکلاس ، دیکته گفتن ، نمره ها خیلی خوب نبود !
من نمره خوبی گرفتم . چون درکل درسم خوب بود . 
اما آقا معلم کلی به همه بدوبیراه گفتن ودعوامون کردن و آخرش گفتن:
امروز از روی درس ٢٠ بار کامل می نویسید و فردا میارین!!
تمام فکرم شده بود مشق شب !
وجودمو اضطراب فرا گرفته بود !
کارم شده بود نوشتن ونوشتن !!
ولی مگه تموم میشد !
دستان کوچولو وضعیفم خیلی خسته شده بود !
دیگه به گریه افتادم !
هرچی پدرومادر وبرادرانم می گفتن :
بی خیال ! باور کن هیچ کس این مشقارو نمی تونه بنویسه ... گوشم بدهکارنبود!
پدرم بنده خدا اومدن به کمک !!
چند تارو سعی کردن با دست خط ساده تر بنویسن !!
منم ٥-٦ تارو کامل نوشتم و٣-٤ تا رو نصفه!!
بانگرانی و ناراحتی خوابم برد!
صبح با نگرانی وترس از توبیخ آقا معلم سر کلاس حاضرشدم!!
جالب این که قبلش پدرم اومده بودن مدرسه وبا آقا معلم صحبت کردن!!
وقتی آقا معلم اومدن سر کلاس ، متوجه شدن که کسی به جز من این همه مشق ننوشته!
اومدن پیش من وگفتن :
آخه من که نگفتم تو جریمه بنویس!
نگاه کنین! اونایی که باید جریمه بنویسن اصلا به روی مبارکشون هم نمیارن اما این دختر
که درسش هم خوبه اینقدر مشق نوشته!
 تودلم گفتم:
آقا معلم به خدا شما همه رو جمع بستین!
کاش همون دیروز که عصبانی بودین وخون جلو چشاتون رو گرفته بود بهم می گفتین!!
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم !
یه نگاه پُر معنا به آقا معلم انداختم و 
یه نگاه به انگشت وسطی که ورقلمبیده بود وشدیدا درد می کرد!!
هنوز این یادگاری روی انگشتم هست و هروقت نوشتنام زیاد میشه دوباره متورم 
ودرد ناک میشه!
ومنو به یاد آقا معلم میندازه 
ولبم رو به ذکر فاتحه ای برای ایشون مترنم!!!

قول .....قول

قول قول

برام خیلی جالبه که مرور خاطرات درست منو می بره به همون عالمی که برام خاطره شده!!
یه سفررویایی!
سفری گاه شیرین و گاه تلخ !!
دیگه غصه نمی خورم که چرا مثل پرنده ها نیستم که هرجا دلم بخواد پربزنم!!
شاکر خدا هم هستم که دلی پرّان تر از پرنده بهم داده که منو به گذشته هاو آینده ببره!!
الان خودمو توی سن اول یا دوم ابتدایی میبینم!
با موهایی بافته شده !
ظاهری تمییز وآراسته!
مشتاق مدرسه اما نگران دوری از مادر!!
نمی دونم کی میخواست سربه سرم بذاره ومنو بترسونه!!!
هرکی بود به مقصودش رسید!
فک کنم از پایه های بزرگتر بود .جلو واومد وگفت :
میگن یه بچه دزد پیداشده ! حواست جمع باشه!! هرکسی رو هم بخواد بدزده یه علامت
رو اونیفورمش میذاره بعد سرفرصت میدوزدش! 
فقط بگم ازبچه ننه ها خیلی بدش میاد!!!
باهمه بچگی منظورش رو فهمیدیم!!
من که خیلی ترسیده بودم به خصوص وقتی اون علامتو رولباسم دیدم !
دل تو دلم نبود با خودم کلنجار می رفتم و جرات حرف زدن با مادرمو نداشتم فقط با 
دوستام که اونا هم ترسیده بودن ، حرف می زدم و هی به هم راه حل می دادیم!!
اما خب خدای مهربون که بچه ها رو تنها نمیذاره !
همیشه فرشته هاشو برای نجات میفرسته !
این بار این فرشته مامانم بودن که رفتارمو زیرنظر داشتن و منتظر فرصت بودن!
وقتی شب نگرانی منو دیدن منو نوازش کردن وگفتن : 
چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی؟!معلمتون چیزی گفته ؟! تو مدرسه اتفاقی افتاده ؟؟!!!
بغضم ترکید خودمو تو بغلش انداختم و رازمو بهش گفتم !!
گفتن این راز خیلی آرومم کرد!
مامانم درحالی که اشکامو پاک می کردن  ونوازشم می دادن ، گفتن :
من اینجا چی کاره ام که کسی به تو چپ نگاه کنه !
همه ی این حرفا دروغه ....
نذاشتم حرفشون تموم بشه باهمون بغض. لباس مدرسه مو، نشون دادم وگفتم:
این علامت رو چی میگین؟!
این بار صدای خنده ی مامانم بلند شد وبا همون خنده ی قشنگ همه ماجرا رو برا بقیه ی
أعضا خانواده تعریف کردن!!!
وگفتن : این فقط ماژیکه !!!!
وادامه دادن : عجب بچه های شیطونی پیدا میشن ! مگه من فردا نیام مدرسه تون؟!!!
نفسی راحت کشیدم !
همون لحظه قول دادم هراتفاقی که بیفته اول فرشته ی مهربون خدارو باخبر کنم!!
قول...... قول .......

بازی های خاکی!

بازی های خاکی
توهفتگل که بودیم نه فامیلی داشتیم ونه آشنایی!!
روزهای داغ و بلند!!
باتنهایی ما انگار روزها با اون گرماش بیشتر کش میومد!!
پاک حوصله مون سر می رفت !
کوچه وخیابون هم سوت وکور وبی صدا که بیشتر دلتنگی رو مهمون دلمون میکرد!!
مادرم که مشغول پخت وپز وشست وشو و رتق وفتق کارای خونه بودن بخشی از وقتشون را
به آموزش آرایشگری و گل سازی وگلدوزی و...اختصاص داده بودن!
واقعا یک مادر کدبانو وهنرمند!!
درخت پسته وپرتقال و گلهای زیباشو هنوز به خاطر دارم!
گاهی هم با کامواهای رنگی ودارکوچکی که درست کرده بودن ،روپشتی وکوسن درست 
می کردن!!
اینطوری سرشون گرم بود!!
ماهم خصوصا تو روزای گرم تو خونه باید خودمونو سرگرم می کردیم تا عصر بشه وهوا
قابل تحمل!!
اون وقت مثل پرنده ای که از قفس رها می شد ، می پریدم تو کوچه!!
بادوستانمون روی زمین خاکی لی لی بازی می کردیم !
گاهی هفت سنگ!
گاهی هم می رفتیم کنار تپه ی بزرگی که کمی دورتر از منزلمون بود بالا بلندی بازی می کردیم!
یکی از سرگرمی های جالبمون این بود که با چوب روی زمین خاکی نقاشی می کشیدیم یا
اسم -فامیل بازی می کردیم!!
البته ناگفته نمونه که دوستم پوران وقتی دلش می گرفت با چوب می افتاد به جون زمین وبا حرص و ناراحتی شکل های نامفهوم می کشید!!
یعنی این بازی رو -نقاشی روی خاک رو- پوران اختراع کرد!!!
 همون وقت متوجه می شدیم پوران حوصله نداره و اونقدرسر به سرش میذاشتیم تا حالش جا میومد و می رفتیم بازی می کردیم!
پسرا هم بعد از کلی خوش وبش وبازی تازه آخر شب توخیابونای بزرگ وخلوت فوتبال بازی 
می کردند!
خلاصه بعد از ساعتهای طاقت فرسا با دوستامون دلی از عزا درمیاوردیم وآخرشب خسته و
ناتوان به خواب شیرین وعمیق می رفتیم!!
الان دلم خیلی هوای بچگی هامو کرده !
دوستای مهربون که دیگه ازشون خبری ندارم وهرکدوم از شهری منتقل شده بودن به جز پوران کهجنوبی بودن وساکن هفتگل!!
راست میگن روزگار میگذره وفقط یادها می مونه!!!!

نامت ابوفاضل ومرامت فضل!

نامت ابوفاضل ومرامت فضل!!!
آلبوم خونوادگی راکه نه بلکه آلبوم خاطراتم. رو ورق می زدم . چشمم به چند عکس 
سیاه وسفیدو رنگی قدیمی افتاد مثل کارت پستال بود زیبا وشفاف واز همه مهم تر
سخن گو!!!!!
پدرم وبرادردومم تو پارک شهرقدیمی تهران درحالی که برف سنگینی اومده بود ، باهم
عکس انداخته بودن!
شیطنت علی توعکسش کاملا معلوم بود!
خنده های قشنگش لپّاشو چال مینداخت!
برادردومی بود اما برا خودش حکومت می کرد!!
به قول پدرم حکمش، حکم پادشاه بودوهرچی میخواست به هر تقدیری بهش می رسید!!
حالا خونه مون چند وقتی بود که بی حضورعلی سوت وکور شده بود!
سر دردهای مکرر وشدید علی رو آزارمی داد هرچقدر هم دوا ودکترکردن فایده نداشت!!
تا این که دکترا پیشنهاد دادن که علی باید تحت نظر أطباء تهران باشه!!
پدرم خیلی ناراحت بودن !
از طرفی غم وغصه دنیا انگار به دل مادرم نشسته بود!
این وضعیت منو هم که کوچک تر بودم وبقیه اعضا خونواده رو تحت تأثیر قرارداده بود!!
کی فکر می کرد که مغز علی شیطون باید زیر تیغ جراحی بره!
علی چند وقتی برای آزمایش های مختلف تو بیمارستان بستری بود و حتی توبیمارستان 
هم دست از شیطنت بر نمی داشت!!
شنیدم که یه بارپرستارا ازش غافل شده بودن ، علی هم اتاقش رو ترک کرده بود وبه اتاقای
دیگه یا قسمت داروها رفته بود وهمه داروها رو جابجا کرده بود!!!
جالب اینه که پرستارا. هرچی میدویدن ، نمی تونستن علی رو بگیرن!
علی هم دوید و دوید که ناگهان بدون این که متوجه بشه رسید به سرد خونه ی بیمارستان!!
او نجا به ناچار واز روی ترس دیگه تسلیم پرستارا شد!!!
با هم اینا علی ، آبادی خونه مون بود وهمه نگران بودیم !
نمی دونستیم  چی میشه؟!
هم راه دوربود !
هم وسیله ارتباطی نبود که از احوال هم با خبرشویم!
یا ازطریق نامه یا تلگراف از هم مطلع میشدیم!
ما تو أهواز درانتظار و اونا هم تو تهران منتظر سرنوشت!!
بعد ازچند روز صدای زنگ ما را به خود آورد!
تعجب آور بود پدرم بود!!!
از همه عجیب تر حضور شاد وخندان علی بود با اسباب بازی های جدید !
نیاز به حرف زدن نبود !
نگاهها انگار بهتر می تونست ارتباط برقرار کنه!
پدرم برا این که خیالمونوراحت کنه گفت:
دکترا می گفتن فقط عمل!!
ولی من راضی نشدم و علی رو سپردم به حضرت عباس علیه السلام وگفتم :
یاابالفضل خودت خوبش کن!!!!
نمی دونم اگه اسم اینو معجزه نذاریم چی بذاریم؟؟!!
چون بعد از این توسل دکترا هیچ اثری از اون بیماری ندیدن!!
پدرم که عاشق اهل بیت بودن ولی از اون به بعد شیفته حضرت عباس علیه السلام شدن!
هروقت کارشون گره می خورد نذر آقا می کردن!!
وهروقت اسم مبارکشون رو می شنید بی اختیار شونه هاشون می لرزید واشکش سرازیر
می شد!!!

عروسک مامان!!

عروسک مامان!!
صدای فریاد مریم کوچولوی سه ساله منو عمیقا به فکر فرو برد که می گفت: 
دایی چی کار می کنی که اینترنتم هی کند میشه ؟؟!!
مگه نمی دونی دارم دانلود می کنم!!!..........
یاد دوره بچگی خودم افتادم!!
تمام دنیای ما یه عروسک بود وچند تا کاسه، بشقاب و... 
حس زیبای مادری رو ازهمون موقع تجربه می کردمو تازه متوجه میشدم چه مادرمهربونی دارم!!
مادری که هروقت مریض می شدم تاصبح کناربسترم می نشست!
برام قصه های قشنگ میخوند!
لالایی هاش آرامش بخش بود!
درحالی که تکرار این لحظه ها هرگز مامانو خسته نمی کرد!!
من عروسک زیبای مامانم بودم!
تمام دنیای او!
غیر از عروسک یه چراغ سه فیتیله ای کوچولو و یک دیگ روحی و چند تا قاشق وچنگال پلاستیکی داشتم با بچه های هم سن وسال هربارتو تو خونه ی یکی جمع میشدیم
وبا نظارت مادرای مهربونغذا می پختیم !
سفره ای پهن می کردیم وبرای به اصطلاح ناهار مامان مون رو دعوت می کردیم!!
دنیای شاد شاد کودکی ! 
تجسمی از یک زندگی واقعی!!
تمرین مهمون نوازی واحترام به بزرگ تر!!
ساده بودیم وساده زندگی می کردیم اما عمیق می خندیدیم!!
از أعماق وجود.....
آیا تو این دنیای پیچیده وعصرمتمدن!!!!! آیا میشه بازم ساده زیست!!
آیا می توان بچگی کرد؟!!
آیا ....... آیا .........؟؟!!!
کاش میشد دوباره به همون عالم شیرین برگشت!!
تا بتونیم جواب محبت عاشقانه وبی توقع مادرو نقدنقد پرداخت!!
کاش میشد ...
عمیقا به کوچه باغ دوره کودکی رفته بودم وبامرور خاطرات لذت می بردم که:
مریم کوچولو دستمو کشید وگفت:
خاله خاله ببین چی دانلود کردم!!!!!!!
وتمام افکارشیرینمو به هم ریخت!!

تحول پدر

پدرم اون شب خیلی منقلب ومتحول شده بودن!!
چند روزی مهمان امام رضای رئوف بودیم!!
عادت هرسال تابستون پدرم این بود که ١٥روز از مرخصیشون خانوادگی اونم با قطاربه پابوسی امام رضا می رفتیم.

پدرم معمولا نماز رابه جماعت میخوندن .اون شب توفیقی دست داد وپدرم دقیقا پشت سر
امام جماعت اون زمان مرحوم آیت الله مرعشی نجفی نماز رو اقتدا کردن!
بعد ازنماز وقتی آیت الله مرعشی پدرم رو دیده بودن که محاسن شون رو باتیغ زدن، دستی 
به صورتشون کشیدن وگفتن: حرام حرام
پدرم نظامی دوره شاه بودن ومی بایست با همین سرو وضع سرکار حضورپیدا می کردن ، 
اما بعد از اون دیگه تبغ رو کنارگذاشتن. وکلام این مرجع عالی قدر را همیشه مد نظر داشتن!!

طعم کودکی

طعم کودکی
چادررنگی قشنگمو فراموش نمی کنم !
با اشتیاق.سرم کردم و دست پدرو گرفتم وبه مسجد رفتم !!
جمعه صبح زود نمی دونستم کجا داریم میریم!
تو راه پدرم گفت :دخترقشنگم داریم میریم دعای ندبه!!
برای امام زمان دعا کنیم!!
صبونه هم بهمون میدن!!
راستش از صبونه ش بیشتر ذوق کردم !!
خلاصه بچگی بود وعالم خودش!! وصداقت و.......
از اون روز طعم خوش نآن وپنیر به کامم مونده و لمس دستان گرم پدر و زمزمه ی زیبای :
یا صاحب الزمان

عادت نیکو

عادت نیکو
 
اگه خاطرات قبلیمو خونده باشین تا الان دیگه متوجه شدین که پدرم نظامی بودن وما هم 
مدتی ساکن هفتگل !
دوره ی طاغوت بود ولی پدرم مثل خیلی ها با نظام موافق نبودن!
دردوره ای که فساد به اوج خود رسیده بود تمام سعی وتلاش پدرم تربیت درست ما بود.
پدرم اهل نماز به خصوص ، نماز جماعت بودن وهمه ی ماهارو به نمازتشویق می کردن.
درست یادمه که برای تشویق برادرام به نماز بهشون جایزه می دادن تا نماز خوندن براشون
به عادت نیکو تبدیل بشه !!
بعد ازمدتی برادرانم اینقدر به معرفت رسیدن که دیگه جایزه نمی خواستن ومی گفتن :
ما نماز رو برا خدا میخونیم!!
واین یکی از مهارتهای پدرم دردعوت ما به دستورات دینی بود.
حضورپدرم درمسجد محل وارتباط با امام جماعت ،شرکت در دعای ندبه روضه باعث شد 
ساواک به ایشون حساسیت پیدا کنه و تحت نظرباشن!
پدرم از این موضوع به ما چیزی نمی گفتن تا این که با پیروزی انقلاب خدمت ٣٠ساله ایشون
تموم شد و ما به اتفاق راهی تهران شدیم.
بعدها فهمیدیم که اسم پدرم تو لیست سیاه بود که به لطف پیروزی انقلاب پدرم از این مهلکه
نجات پیدا کردن!!

انقلابی به وسعت قلب ها/قسمت دوم

 

انقلابی به وسعت همه قلبها قسمت دوم
از انقلاب و تظاهرات و..... خیلی سر درنمی آوردم .ولی روز ٢٢بهمن را دقیقا یادمه !
شب قبل یعنی ٢١بهمن ماه پدرم عکسی از شاه ملعون رو به منزل آورده بود وبا نارا حتی
تمام گفت:
اجبارمون کردن که این عکسو حتما به دیواربزنید . اگه برا بازدید بیان ونباشه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارن!
برادر وسطی که جسارت بیشتری داشت عکس رو از پدرم گرفت و یه نگاه غضب ألودی انداخت
و درمقابل چشمان متحیر ما اونو پاره کرد!
بند دلم گویی پاره شد ! الان چی میشه! نگرانی قلب کوچکمو فراگرفته بود که با لبخندو نگاه تحسین آمیز پدر انگار که آبو رو آتیش ریخته باشن ، آروم گرفتم!!
صبح زود با صدای همهمه زیاد از خواب پریدم ودویدم سمت کوچه. خدایا چی می دیدم ؟!
آیا حقیقت داره ؟!!
کامیون های ارتشی از خیابان های پهن وعریض عبور می کردن و نظامی ها در کنار مردم سوار بر کامیون با تمثال هایی از امام خمینی شعار می دادن!!
از دیدن برادرهای خودم خیلی بیشتر ذوق کردم !هرسه سوار برکامیون شاد ومسرور!
ازتلویزیون سرودهای زیبای انقلابی وتصاویرامام پخش میشد!
پدرم همراه با برادرانم ، درکنار سایر نظامیان ومردم شهر دستاشون را به هم به نشانه اتحاد و
حمایت از مردم گره زده بودند و رژه می رفتند.برادرم از فرصت استفاده کرد وچند تا عکس گرفت .درمیان همه آنهایی که حضور داشتند، حضور امام جماعت محل خیلی تماشایی بود 
همه شاد بودن وشاکر !
بعد ازظهر روبروی منزلمون با دوستانم جمع بودیم از کوچک وبزرگ. درحالی که از ته دل
می خندیدم ، تصویری از امام را بالا گرفته بودم وچه خوب شد که برادرم به موقع از اون لحظه 
بیاد ماندنی عکس گرفت !
هرگاه به اون عکس نگاه می کنم بخش مهمی از خاطرات زندگیم مرور میشه!