قوقولی قوقو ....قوقولی قوقو حسنک کجایی؟! این عبارت شمارو یاد چی میندازه؟؟!! خاطره ی شیرین دوره ی ابتدایی؟! نمی دونم اما من خاطره خوبی ندارم ! البته این بار خاطره من تلخ نیست ولی شیرین هم نیست!! آخه معلم ما مرد بود ، اون موقع ما تو أهواز تو دوره ی ستمشاهی زندگی می کردیم! فوق العاده سخت گیر وبد اخلاق! یه روز اومدن سرکلاس ، دیکته گفتن ، نمره ها خیلی خوب نبود ! من نمره خوبی گرفتم . چون درکل درسم خوب بود . اما آقا معلم کلی به همه بدوبیراه گفتن ودعوامون کردن و آخرش گفتن: امروز از روی درس ٢٠ بار کامل می نویسید و فردا میارین!! تمام فکرم شده بود مشق شب ! وجودمو اضطراب فرا گرفته بود ! کارم شده بود نوشتن ونوشتن !! ولی مگه تموم میشد ! دستان کوچولو وضعیفم خیلی خسته شده بود ! دیگه به گریه افتادم ! هرچی پدرومادر وبرادرانم می گفتن : بی خیال ! باور کن هیچ کس این مشقارو نمی تونه بنویسه ... گوشم بدهکارنبود! پدرم بنده خدا اومدن به کمک !! چند تارو سعی کردن با دست خط ساده تر بنویسن !! منم ٥-٦ تارو کامل نوشتم و٣-٤ تا رو نصفه!! بانگرانی و ناراحتی خوابم برد! صبح با نگرانی وترس از توبیخ آقا معلم سر کلاس حاضرشدم!! جالب این که قبلش پدرم اومده بودن مدرسه وبا آقا معلم صحبت کردن!! وقتی آقا معلم اومدن سر کلاس ، متوجه شدن که کسی به جز من این همه مشق ننوشته! اومدن پیش من وگفتن : آخه من که نگفتم تو جریمه بنویس! نگاه کنین! اونایی که باید جریمه بنویسن اصلا به روی مبارکشون هم نمیارن اما این دختر که درسش هم خوبه اینقدر مشق نوشته! تودلم گفتم: آقا معلم به خدا شما همه رو جمع بستین! کاش همون دیروز که عصبانی بودین وخون جلو چشاتون رو گرفته بود بهم می گفتین!! نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم ! یه نگاه پُر معنا به آقا معلم انداختم و یه نگاه به انگشت وسطی که ورقلمبیده بود وشدیدا درد می کرد!! هنوز این یادگاری روی انگشتم هست و هروقت نوشتنام زیاد میشه دوباره متورم ودرد ناک میشه! ومنو به یاد آقا معلم میندازه ولبم رو به ذکر فاتحه ای برای ایشون مترنم!!! |
عروسک مامان!! صدای فریاد مریم کوچولوی سه ساله منو عمیقا به فکر فرو برد که می گفت: دایی چی کار می کنی که اینترنتم هی کند میشه ؟؟!! مگه نمی دونی دارم دانلود می کنم!!!.......... یاد دوره بچگی خودم افتادم!! تمام دنیای ما یه عروسک بود وچند تا کاسه، بشقاب و... حس زیبای مادری رو ازهمون موقع تجربه می کردمو تازه متوجه میشدم چه مادرمهربونی دارم!! مادری که هروقت مریض می شدم تاصبح کناربسترم می نشست! برام قصه های قشنگ میخوند! لالایی هاش آرامش بخش بود! درحالی که تکرار این لحظه ها هرگز مامانو خسته نمی کرد!! من عروسک زیبای مامانم بودم! تمام دنیای او! غیر از عروسک یه چراغ سه فیتیله ای کوچولو و یک دیگ روحی و چند تا قاشق وچنگال پلاستیکی داشتم با بچه های هم سن وسال هربارتو تو خونه ی یکی جمع میشدیم وبا نظارت مادرای مهربونغذا می پختیم ! سفره ای پهن می کردیم وبرای به اصطلاح ناهار مامان مون رو دعوت می کردیم!! دنیای شاد شاد کودکی ! تجسمی از یک زندگی واقعی!! تمرین مهمون نوازی واحترام به بزرگ تر!! ساده بودیم وساده زندگی می کردیم اما عمیق می خندیدیم!! از أعماق وجود..... آیا تو این دنیای پیچیده وعصرمتمدن!!!!! آیا میشه بازم ساده زیست!! آیا می توان بچگی کرد؟!! آیا ....... آیا .........؟؟!!! کاش میشد دوباره به همون عالم شیرین برگشت!! تا بتونیم جواب محبت عاشقانه وبی توقع مادرو نقدنقد پرداخت!! کاش میشد ... عمیقا به کوچه باغ دوره کودکی رفته بودم وبامرور خاطرات لذت می بردم که: مریم کوچولو دستمو کشید وگفت: خاله خاله ببین چی دانلود کردم!!!!!!! وتمام افکارشیرینمو به هم ریخت!! |
انقلابی به وسعت همه قلبها قسمت دوم از انقلاب و تظاهرات و..... خیلی سر درنمی آوردم .ولی روز ٢٢بهمن را دقیقا یادمه ! شب قبل یعنی ٢١بهمن ماه پدرم عکسی از شاه ملعون رو به منزل آورده بود وبا نارا حتی تمام گفت: اجبارمون کردن که این عکسو حتما به دیواربزنید . اگه برا بازدید بیان ونباشه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارن! برادر وسطی که جسارت بیشتری داشت عکس رو از پدرم گرفت و یه نگاه غضب ألودی انداخت و درمقابل چشمان متحیر ما اونو پاره کرد! بند دلم گویی پاره شد ! الان چی میشه! نگرانی قلب کوچکمو فراگرفته بود که با لبخندو نگاه تحسین آمیز پدر انگار که آبو رو آتیش ریخته باشن ، آروم گرفتم!! صبح زود با صدای همهمه زیاد از خواب پریدم ودویدم سمت کوچه. خدایا چی می دیدم ؟! آیا حقیقت داره ؟!! کامیون های ارتشی از خیابان های پهن وعریض عبور می کردن و نظامی ها در کنار مردم سوار بر کامیون با تمثال هایی از امام خمینی شعار می دادن!! از دیدن برادرهای خودم خیلی بیشتر ذوق کردم !هرسه سوار برکامیون شاد ومسرور! ازتلویزیون سرودهای زیبای انقلابی وتصاویرامام پخش میشد! پدرم همراه با برادرانم ، درکنار سایر نظامیان ومردم شهر دستاشون را به هم به نشانه اتحاد و حمایت از مردم گره زده بودند و رژه می رفتند.برادرم از فرصت استفاده کرد وچند تا عکس گرفت .درمیان همه آنهایی که حضور داشتند، حضور امام جماعت محل خیلی تماشایی بود همه شاد بودن وشاکر ! بعد ازظهر روبروی منزلمون با دوستانم جمع بودیم از کوچک وبزرگ. درحالی که از ته دل می خندیدم ، تصویری از امام را بالا گرفته بودم وچه خوب شد که برادرم به موقع از اون لحظه بیاد ماندنی عکس گرفت ! هرگاه به اون عکس نگاه می کنم بخش مهمی از خاطرات زندگیم مرور میشه! |