حکمت باران در این ایام می دانی که چیست ؟
آب و جـــارو میشـود بهـــر محــرم کوچــــه ها...
آلبوم دل!! دنیای تصاویر دنیای عجیب و غریبی ست ! یکی از عجایبش اینه که خاطرات آدمارو برای روز مبادا ذخیره می کنه! وقتی دلتنگ میشیم! وقتی دلمون هوای اونایی رو میکنه که دوستش داری اما یا ازشون دوریم یا دیگه از نعمت وجودشون محرومیم!! وقتی بغض داریم ونمی تونیم ، بباریم! بادیدن چند تا عکس خاطرات تجدید میشه ودلتنگی ها کمی مهربان تر !! الان حال وهوای من همون طوریه! عکسی از قدیما دلموراهی چندین سال قبل کرد! ومنو دوباره به هفتگل منتقل کرد، البته فقط خیالم رو! انگار همین دیروز بود ! ٢٢ بهمن رو میگم ! بعد از پیروزی انقلاب بازار عکس گرم بود ! برا این که از این قافله عقب نمونم چادرم روسرم کردم . چادری با زمینه ی کرم و طرح های کوچیک قهو ه ای! من وسط بودم ویک طرفم خواهرم که برادرکوچیکمو بغل کرده بودن، با افتخارتصویر امام رو به دست گرفتم و با دوستان وبچه های محل روبروی خونه مون نشستیم وبرادرم از ما عکس گرفتن! صداونور فلش دوربین رو الان هم حس می کنم ! هم چنین حضورمهربانانه ی دوستان را ! عکسی درقاب آلبوم ویادی در آلبوم دل!! |
دوستم مینا گوشه ی حیاط مدرسه نشسته بود و زارزار گریه می کرد ! خودش هم می دونست چقدر دوستش دارم! هم کلاسی بودیم.. سال سوم ابتدایی! دختری خوش قلب ومهربون ! کمی دور و برش پلکیدم! هی نازش کردم! قربون صدقه ش رفتم! فایده ای نداشت! شروع کردم براش شعر بازی معروف اون دوره رو خوندم: دختره اینجا نشسته. گریه می کنه افتخار من از برای من ............. دور وبرم شلوغ شده بود دوستای دیگه هم اومده بودن تا از ماجرا باخبربشن! کم کم دایره ای دورمینا تشکیل شد وهمه با هم شروع به خوندن کردن : دختره اینجا نشسته. گریه می کنه افتخار من از برای من ............. وای که چقدر مینا جون من سمج بود! از اول صبح که حالش خوب بود! دیگه نا امید شده بودم! با این که خیلی لاغر واستخوانی بود ولی زورش زیادبود! صورت قشنگش رو لای دستاش قایم کرده بود و سرش رو روی زانوش گذاشته بودو بلند گریه می کرد ! کلافه شده بودم و غرغر کنان داشتم می رفتم سرکلاس که یهو مینا پرید جلوموو گفت : آخی ! ناراحتت کردم ؟! ببخش منو! می خواستم ببینم چقدر منو دوست داری؟!!! یه کمی دلخورشده بودم ولی از این دوست خوبم اصلا مشکلی نداشته والکی گریه می کرد، دلم آروم شد دستاشو تو دستم فشردم و با خنده ای از ته دل گفتم: خیلی لوسی! من که داشتم دق می کردم! اما عیب نداره هم علاقه منو کشف کردی وهم استعداد خودت رو!! نذاشتم چیزی بگه ادامه دادم : خوب بلدی فیلم بازی کنی ناقلا!! ولی این دفعه کمبود محبت آوردی مثل آدم بهم بگو!! ...... نمی دونم اون روز واقعامینا چرا اون کارو کرد؟ ولی حالا که فکر می کنم به این نتیجه میرسم که ما آدما تشنه محبتیم! زندگی مون با همین دوستی ها شیرین میشه ! واین که هنر. ابراز دوستی از خود دوستی بزرگتره! پس راحت به اونایی که دوستشون داریم بگیم: |
*** دوستت دارم *** |
راز پچ پچ!!! نمی دونم پچ پچ پدر ومادرم برای چی بود! یواشکی داشتن یه تیکه کاغذ روزنامه رو به هم نشون می دادن! خیلی هیجان زده بودن! برادرام هم خیره شده بودن به اون تیکه کاغذ! متعجب بودم ! پیش خودم گفتم : وا این چه کاریه؟! اگه چیز خوبیه ، به ماهم نشون بدن!! اگر هم بَده ، پس چرا خودشون داره اونو می بینن! اونم با این حس خاص!! اون عکسو برادرم نمی دونم از کجا آورده بودن؟! هی پاهامو بلند کردم ! گردن کشیدم ! اما فایده نداشت ! قد من وخواهرم بهشون نمی رسید! ولی گوشم یه چیزایی می شنید. مامانم می گفتن: ببین چقدر نورانیه!! آخه سیده!! پدرم درحالی که کلام مامانم رو تایید می کردن ، با یه ترس خاصی گفتن: ولی می دونین که همین یه تیکه کاغذ رو اگه تو خونه مون پیدا کنن ، چی میشه؟! همه مون رو ..... ترسیده بودم ! یهو یه فریاد زدم و با فریادم بقیه متوجه من وخواهرم شدن! پدرم حرفشو خورد وگفت: نه .... نه ....... البته کار به این جاها نمی کشه ! اون طور که بوش میاد چیزی به رفتن شاه نمونده! من که از ترس چشام گرد شده بود ، تازه فهمیدم قضیه چیه!! به عکس امام که روی یه تیکه روزنامه چروک شده، نقش بسته بود، خیره شدم! ودر دل آرزو میکردم که کاشکی همونطور که بابام میگفتن ، بشه!! که خدا رو شکربالاخره ماه روی امام از پشت ابرهای سیاه ستم بیرون اومدن! وما تو زمستون بهارو به چشم خود دیدیم! وکسی چه می دونست روزی تمثال امام مهربون که تو صندوقچه ها و.... زیرزمین و... پنهان بود ، بالطف خدا زینت خونه ی بیشتر ما بشه!! نور جای تاریکی رو بگیره!! |