Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع
Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

حکمت باران

سال قبل باران زیبای آبان ماه وتقارن آن با ماه محرم دلهایعاشورایی شیفتگان 

امام حسین را شوردیگری بخشید

در آن روز بارانی از چند نفراز دوستان عزیزم این پیام زیبا را دریافت کردم:
 
حکمت باران دراین ایام میدانی که چیست؟
 
آب وجارو می شود بهرمحرم کوچه ها!!!
 
 
وقتی اولین بار این پیام توسط دوستی نازنین برایم إرسال شد ، خیلی دوست داشتم 
 
گریزی به حال وهوای درون خود بزنم وتلنگری که :
 
باران رحمت خدا کوچه ها را برای محرم تطهیر نمود ما باید با این دلها چه کنیم که مهیای 
 
تجدید میثاق با امام مظلوم خود باشد ؟!!
 
چگونه می توان درون را شست وشو داد تا لایق درک عاشورا گردیم؟!!!
 
باران  کوچه ها را شست دلها را نیز باید شست!!

تا این که مثل همیشه لطف خدا شاملم شد وشاهد از غیب رسید !!!
 
تولد همان دوست عزیز بود خداوند عملا یک راهکار برای ورود به محرم 
 
حسینش را به من آموخت و آن شستن دل از کینه ها بود ! 
 
از نظر دوست خوبم سورپرایز بود !!! اصل غافل گیری!!
 
اما ازنظر من گذشت بود و شستن کینه با باران مهربانی!!
 
ایشون کسی را دعوت کرده بودکه به دلیل کدورتی که بین آنها پیش آمده بود،

مدتها باهم ارتباطی نداشتنن
 
هیچ کس فکرش را نمی کرد ! واین درس بزرگی برای من بود!!

 
بیاییم قبل از آن که کوچه ها را آماده محرم کنیم دلها را جلا دهیم واعمال ورفتارخود
 
را حسینی کنیم!!
 
حکمت باران در این ایام می دانی که چیست ؟

آب و جـــارو میشـود بهـــر محــرم کوچــــه ها...


سلام مهندس!!


دوست باوفا وشاگرد مهربونم هراز چندگاهی برای دیدنم مدرسه میومد!
این بار باهمدیگه سر مشکلات و سختی ها صحبت کردیم 
سر این که هیچ کار خدا بی حکمت نیست!!
درمورد این که باید فقط وفقط به خدا بگیم:
چشم 
چون همه ی کاراش حکیمانه ست!
این که غم وغصه ها به ما یادآوری می کنه که داریم از خدا فاصله می گیریم
وهر دردی نشانه ی از  خداست و ضربه ی الهی وتلنگری برای بیداری ما!
این که
 هر که اوبیدارترپردردتر    هر که او هوشیارتر رخ زردتر

 در راه بازگشت ازمدرسه بودم که از طرف همون دوست پیامی با این مضمون دریافت کردم:

"سلام مهندس!!!

با ضربه ای که به گوشیم زدین ،دور بینش که از کار افتاده بود، درست شد.

ممنونم! "

اولش متوجه منظورش نشدم اما ناگهان یادم اومد که وقتی دسته مبل رو تکان دادم 

ناخواسته گوشی ایشون به زمین افتاد .

بلافاصله به ذهنم خطور کرد که در پاسخ این جمله را بفرستم:

 ** پس قربون ضربه های خدا !!!
ضربه های خدا گاهی سخته ولی لازمه!! **

بله ضربه های خدا گاهی درد داره ام جلوی دردهای شدیدتررو
که یکیش غفلته می گیره!!

یاد داشت های یک معلم.

 
 یادداشتهای یک معلم

 
 - خدایا چقدرخوب و قشنگه وقتی که یه معلم شاگردایی داره که دوستش دارن!

ولی بعد ازمدتی طوری میشه که اون معلم ، شاگرداشو 

 - بیش از اونی که دوستش دارن - دوست داشته باشه!
 
@ درست مثله خودت که وقتی بنده هات ْدوسِت دارن ، تو اونا رو بیشتر دوست داری!
 
                        ***********************************
- خدایا چقدر قشنگه وقتی معلمی تو ذهنش دانش آموزاش را مرور می کنه وبه یاد میاره!!

حتی پس از مدتها که ممکن است اونارو فراموش کرده باشه!!

بی آن که خود آنها هم بدونند!
 
@ درست مثل تو که بدون اون که بنده هات بدونن  همه ی اونا روتولیست بنده هات مرور 
 
میکنی وهیچ کدوم را از قلم نمیندازی!

با این تفاوت که تو هیچ وقت حتی بدترین بنده هاتو هم فراموش نمی کنی!!
   
                       ***********************************
- وچقدر قشنگه که معلم ، موقع امتحان به فکر همه دانش آموزاش  - چه قوی و چه ضعیف
 
وچه متوسط  - هست !

و چه بسا بیشتر دلش برای شاگردای ضعیف شور بزنه و نگرانشون بشه

ویه جورایی هواشونو بیشتر داشته باشه! 

همیشه منتظر وامیدوارجبران اوناست!
 
@ دقیقا عین تو که هرکسی را متناسب با ظرفیتش امتحان میکنی 

اما همیشه هوای بنده های ضعیفتو داری ،و دلت براشون شور میزنه !

منتظری که به سوی تو برگردند و تو بندگی با نمره خوب قبول بشن!

چرا که اله العاصینی! 
 
                               ********************************
- چه خویه که معلم به همه دانش آموزاش به یک چشم نگاه کنه وبینشون تبعیض نذاره!

اما به تفاوتهاشون توجه کنه!

چرا که ازنظر یک معلم درسته که همه مثله همن

اما دانش آموزمؤدب وبااخلاق ووظیفه شناس بابقیه فرق میکنن !

اونا میشن قشنگترین دانش آموز !
 
و هم بیشتر مورد توجه ومورد توقع قرار می گیرن !
 
@ درست مثل تو ای خدای عادل وحکیم ومهربان که فرمودی: 
 
((ما شما را از یک زن ومرد آفریدیموشمارا قبیله قبیله قرار دادیم تااز یکدیگربازشناخته شوید 
 
ولی بهترین شما باتقواترین شماست ))

واین گونه بهترین هایت یعنی خداترس ترینها که 
 
همان راهنمایان بشریتند در راس قرار گرفتن!

 وبقیه به میزان نزدیکی به آنان مورد توجه توان!!
 
                         ************************************
 
خداجونم شکرت که معلمم کردی تا کمی به عشق تو به بنده هات پی ببرم

هر چی باشه تو اولین معلمی!!!

پاورقی!!!
ارسالی از طرف مهناز جون

چقدر خوبه که یه معلم با وجودی که بین دانش آموزاش هیچ تبعیضی قائل نمیشه

،اما جوری رفتار میکنه که هردانش آموز به تناسب موقعیت خودش معنی اون رفتار

 رو کاملا درک میکنه!

 وفکر میکنه معلمش فقط با اون بوده!
************

چه خوبه که یه معلم انقدر دانش آموزشو میشناسه که فقط با نگاه تو چشمهای

دانش آموزش میفهمه که اون چه حالی داره!
***********

چه خوبه که یه معلم انقدر مهربونه که وقتی دانش آموزش به حدی حالش بده که از دنیا سیر شده، 

فقط با درآغوش گرفتن معلمش آرامش پیدا میکنه!
**********

چه خوبه که یه معلم انقدر رابطه دلش با دل دانش آموزش قویه که حتی اگه اون

 دانش آموز رو نبینه و چیزی ازش نشنوه، میفهمه تو چه اوضاعی قرار داره!

*********

چه خوبه که آدم یه معلم داشته باشه که همه ی زندگیش باشه و از همه چیز و همه کس براش عزیزترباشه!

********
چه خوبه که آدم یه معلم داشته باشه که غیر از وجودش هیچی دیگه ازدنیا نخواد!

********

چه خوبه آدم یه معلم داشته باشه که همه بدی هاش رو ندیده بگیره!

 و حتی وقتی دانش آموزش با همه بدیهایی که کرده،

 میگه کاش یه روز اونی بشم که میخواهید، معلمش در حالی که مثل

 همیشه همه بدیهاش رو ندید گرفته، جواب بده "

 الانم همونی که میخوام هستی " 

**********

آره خیلی خوبه که خدا بهترین هدیه ای که به یه بنده ی تنهاش میده، 

یه معلم خوب و مهربونه که وقتی اون بنده دلش میخواد یه وقتایی خدا

 حضوری و جسمانی و فیزیکی پیشش باشه وبغلش کنه، میره پیش معلمش

 که براش حکم نماینده خدا رو داره و اونو محکم درآغوش میگیره و چنان آروم میشه که

انگار تمام انرژی های منفیش منتقل شده..............

********

آره! خیییییییلللللی خوبه! خیلی!

یه معلم خوب و مهربون و دوست داشتنی ازهمه چی بهترهههههههههههه

عمه ی خیاط یا دکتر!!

عمه ی خیاط یا دکتر!!!

سالهای آخر دبیرستان اولین نوه ی خونواده ی ما به دنیا اومد!!
یه دخترکوچولو ودوست داشتنی!!
خدای من ! عمه شده بودم!!
نمی دونستم طعم عمه شدن اینقدر شیرینه!
نرگس جون خواهر عزیزم که از من کوچک تر بودن مثل من عاشق ریحانه بودن!!
  • ایشون یک سال بعد از دوره ی ما که درس طرح کاد برا بار اول جزو برنامه ی درسی
شده بود،توی مدرسه  با علاقه تموم خیاطی رو کم وبیش یاد گرفتن!!
با وجود ریحانه جون نرگس هرجا تکه پارچه ای پیدا می کردن براش لباس می دوختن!
نرگس جون خیلی روحیه ی ملایم وآرومی داشتن یعنی خیلی صبوروباحوصله بودن
به طوری که بچه هاکنار ایشون خیلی احساس آرامش می کردن!
ریحانه حدود سه ساله شده بود واز اونجایی که خیلی به نوشابه علاقه داشت همیشه 
برا خریدن وخوردنش با مامانش چونه می زد!
یه روز که با مامانش میره نوشابه بخره تو راه برگشت درحالی که شیشه ی نوشابه
دستش بود ، بدو بدو می کرد که زمین خورد و شیشه تو دستش شکست!
دستش بریده بود ونیاز به بخیه داشت
ریحانه رو برا بخیه وپانسمان به درمونگاه می برن!
مامان ریحانه براش توضیح داد بودن که باید دستت رو آقا دکتر بدوزن!!!
اگه دختر خوبی باشی و داد وبیداد نکنی اصلا دردت نمیاد!!
ریحانه گریان به درمونگاه رسید 
همین که چشمش به دکتر افتاد جمله ای گفت که همه به خنده افتادن!!!
طفلکی درحالی که فریاد می زد و اشک می ریخت با همون زبون شیرین وبچه گونه
می گفت :
دستمو باید عمه م بدوزه!!!
دکتر با تعجب پرسید:
عمه این بچه دکتره اونوقت آوردینش پیش من؟؟!!
مامان ریحانه جواب داد :
آقای دکتر عمه ش چون خیاطن  ولباسهای قشنگ براش می دوزن ،
ریحانه فکرمی کنه می تونن دستشون رو هم بدون اینکه درد داشته باشه ، بدوزه!!!!

این یک خاطره ی به یاد موندنی برا همه مون به خصوص خود ریحانه شده 
حتی تو دوره ی تحصیل زنگ انشا این خاطره رو توکلاس خوند ونمره ی خوبی
هم گرفت!

ای کاش با بزرگ شدن بچه ها پاکی دلشون هم بزرگتر بشه!!!

به یاد ماندنی ترین بیست عمر!!!

تازه وارد مقطع جدید تحصیلی شده بودم
سال اول دبیرستان ورشته ی علوم انسانی
تو دوره ی ما ؛ ازهمان پایه اول تعیین رشته میکردیم 
ومن به خاطرعلاقه رشته علوم انسانی را انتخاب کرده بودم 
همه درسها رو دوست داشتم اما از همون جلسه اول به شیمی خیلی علاقه مند شدم 
آخه جلسه اول ؛ دبیر شیمی سرکلاس اومدن 
خیلی باانرژی و مهربون با صدایی بلند ورسا وچهره ای خندان 
همون جلسه اول بعد از معارفه شروع کردن به تدریس 
و بعد هم گفتن کی درس رو یادگرفته؟!
من که خیلی مشتاق درس بودم بلند شدم ودرس رو توضیح دادم 
ایشون ازمن تشکرکردن اما نمره ای درکارنبود!!
جلسه دوم وقتی معلممون اومدن ؛ فکر می کنین اولین کاری که
انجام دادن چی بود؟؟!
اگه نتونستین حدس بزنین حق دارین چون ما هم فکرش رو نمی کردیم!!
فوری وبی مقدمه یه نگاهی به من کردن وگفتن : 
خانم  ........... شما اسمت و فامیلت این بود دیگه؟؟!!
با گفتن بله  تصدیقش کردم وبا نگاهم این هوش وحواس رو تحسین نمودم
بعدش دفتر کلاس رو باز کردن وگفتن اینم یه بیست به خاطر جلسه ی قبل!!!
به وجد اومده بودم!
هنوز مزه ی شیرین اون بیست رو حس میکنم و هیچ بیستی تا حالا جای
اونو برام نگرفته!


دست گل من ونرگس!!!

دست گل من ونرگس!!

اگرچه توشهرغریبی بودیم ، اما یک خانواده ی مهربون وهمدل وهم زبون بودیم!
هم بازی من علاوه بردخترای همسایه، خواهر نازنینم بود که حدود ٢سال ازمن کوچکترن!

هوا گرم بود نمی تونستیم بریم بیرون ، برا همین رفتیم به حیاط پشتی خونه مون 
خیلی قشنگ بود !
یه حوض نسبنا بزرگ!
یه باغچه که پربود از ساقه های نی!
با گلهای کاغذی که خیلی دوستشون داشتم!
وصدای جیرجیرک ها !! که گاه واقعا سرسام آوربود!!
پروانه ها وسنجاقک ها هم که برا خودشون تو دار و درختا جولان می دادن!!
و... البته چند تا جوجه ومرغ وخروس!!

بانرگس لب حوض نشسته بودیم وبا جوجه هابازی می کردیم!
اومدیم به خیال خودمون پروبال جوجه مون رو تمیز کنیم واونو حموم کنیم!!!
که ای دل غافل افتاد تو آب وتا بیایم نجاتش بدیم ، خفه شد!!
عذاب وجدان وحس ترحم یه طرف ! کی جواب برادرمو می داد؟!!
آخه برادرم عاشق جوجه ومرغ و خروس و... بود!
مثل همیشه که وقتی از همه جا مونده میشدیم، می رفتیم سراغ فرشته نجاتمون،
این بارم دست به دامن مامان شدیم!
مادرم اول کمی سرزنشمون کردن و خط ونشون کشیدن ، ولی بعد دیدن چاره ای ندارن جز
همکاری وطرح نقشه!!
جوجه رو از آب درآوردن و کمی نون گذاشتن تو دهان جوجه !!!
واین یعنی تبرئه کردن ما!!
گرچه برادرم زیرک تر از اون بود که گول بخوره ولی خدارو شکر همه چیز به خیر گذشت!!!

اما خودمونیم !! بیچاره اون جوجه !!
دست گل من ونرگس بود دیگه !!

جوجه های من ونرگس!

جوجه های من ونرگس

شاید خیلی بخندین اگه بدونی که من وخواهرم نرگس چه اسمایی برا جوجه هامون انتخاب
کرده بودیم !!
اما ما که بخیل نیستیم!!
من عاشق خنده های مخاطبان خودمم!!
بعد ازاین همه خاطرات تلخ و ملال آور، این خنده نوش جونتون!
البته تو پرانتزبگم :(الهی بمیرم برای اونایی که ناراحتشون کردم اما حرف دله !
نمیشه کاریش کرد.)
بگذرم...
من ونرگس هرکدوم یه جوجه داشتیم 
اسم یکیشون ژیلا واسم یکی دیگشون ژاله بود!!
نرگس اینقدر با احساس با ژیلا رفتارمی کرد که هر که نمی دونست فکرمیکردژیلا
خواهرش یا دوستشه !
روزهای طاقت فرسای ما. درکنار این دو جوجه قابل تحمل تر می شد !
انگار اونا بخشی از زندگی ما شده بودن !!
باهاشون بازی می کردیم ! حرف می زدیم! می خندیدیم!!
بغلشون می کردیم وبراشون لالایی می خوندیم!
خلاصه با ژیلا وژاله مانوس شده بودیم!!
یه روز که از مدرسه برگشتیم ، هرچی گشتیم پیداشون نکردیم .
انگار آب شده بودن ورفته بودن تو زمین!!
هرجایی که فکرشو بکنین گشتیم الا.......
آره به جز قابلمه مامان جون رو!
این بمونه که اون روز مادرمون هرشگردی که داشتن به کاربردن تا ناپدید شدن
ژیلا وژاله رو توجیه کنن ، ولی ما قانع نشدیم!
تا این که برادرم با شیطنت خاص خود وبا گوشه چشمی به دیگ غذا اشاره کردن!!
همه چی دستگیرمون شده بود!!
دیگه ازدست فرشته مهربونمون هم با شیطنت های برادرم کاری برنمی اومد!!
اشک من ونرکس دراومد !
اون روز حتی دلمون نیومد سرسفره بشینیم چه برسه به این که ..
نمی تونم ادامه بدم ! آخه گفتنش هم کودک درونم رو آزار میده!!!

آلبوم دل!

آلبوم دل!!

دنیای تصاویر دنیای عجیب و غریبی ست !
یکی از عجایبش اینه که خاطرات آدمارو برای روز مبادا ذخیره می کنه!
وقتی دلتنگ میشیم!
وقتی دلمون هوای اونایی رو میکنه که دوستش داری اما یا ازشون دوریم یا 
دیگه از نعمت وجودشون محرومیم!!
وقتی بغض داریم ونمی تونیم ، بباریم!
بادیدن چند تا عکس خاطرات تجدید میشه ودلتنگی ها کمی مهربان تر !!
الان حال وهوای من همون طوریه!
عکسی از قدیما دلموراهی چندین سال قبل کرد!
ومنو دوباره به هفتگل منتقل کرد، البته فقط خیالم رو!
انگار همین دیروز بود !
٢٢ بهمن رو میگم ! بعد از پیروزی انقلاب بازار عکس گرم بود !
برا این که از این قافله عقب نمونم چادرم روسرم کردم .
چادری با زمینه ی کرم و طرح های کوچیک قهو ه ای!
من وسط بودم ویک طرفم خواهرم که برادرکوچیکمو بغل کرده بودن،
با افتخارتصویر امام رو به دست گرفتم و با دوستان وبچه های محل روبروی خونه مون
نشستیم وبرادرم از ما عکس گرفتن!
صداونور فلش دوربین رو الان هم حس می کنم !
هم چنین حضورمهربانانه ی دوستان را !
عکسی درقاب آلبوم ویادی در آلبوم دل!!

دوستم مینا

دوستم مینا

گوشه ی حیاط مدرسه نشسته بود و زارزار گریه می کرد !
خودش هم می دونست چقدر دوستش دارم!
هم کلاسی بودیم..
سال سوم ابتدایی!
دختری خوش قلب ومهربون !
کمی دور و برش پلکیدم!
هی نازش کردم!
قربون صدقه ش رفتم!
فایده ای نداشت!
شروع کردم براش شعر بازی معروف اون دوره رو خوندم:
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
دور وبرم شلوغ شده بود 
دوستای دیگه هم اومده بودن تا از ماجرا باخبربشن!
کم کم دایره ای دورمینا تشکیل شد وهمه با هم شروع به خوندن کردن : 
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
وای که چقدر مینا جون من سمج بود!
از اول صبح که حالش خوب بود!
دیگه نا امید شده بودم!
با این که خیلی لاغر واستخوانی بود ولی زورش زیادبود!
صورت قشنگش رو لای دستاش قایم کرده بود و سرش رو روی 
زانوش گذاشته بودو بلند گریه می کرد !
کلافه شده بودم و غرغر کنان داشتم می رفتم سرکلاس که 
یهو مینا پرید جلوموو گفت :
آخی ! ناراحتت کردم ؟! 
ببخش منو! می خواستم ببینم چقدر منو دوست داری؟!!!
یه کمی دلخورشده بودم ولی از این دوست خوبم اصلا مشکلی نداشته
 والکی گریه می کرد، دلم آروم شد 
دستاشو تو دستم فشردم و با خنده ای از ته دل گفتم:
خیلی لوسی!
من که داشتم دق می کردم!
اما عیب نداره هم علاقه منو کشف کردی وهم استعداد خودت رو!!
نذاشتم چیزی بگه 
ادامه دادم : خوب بلدی فیلم بازی کنی ناقلا!!
ولی این دفعه کمبود محبت آوردی مثل آدم بهم بگو!!
......
نمی دونم اون روز واقعامینا چرا اون کارو کرد؟
ولی حالا که فکر می کنم به این نتیجه میرسم که ما آدما تشنه محبتیم!
زندگی مون با همین دوستی ها شیرین میشه !
واین که هنر. ابراز دوستی از خود دوستی بزرگتره!
پس راحت به اونایی که دوستشون داریم بگیم:

                            *** دوستت دارم ***

راز پچ پچ!!!!!

راز پچ پچ!!!

نمی دونم پچ پچ پدر ومادرم برای چی بود!
یواشکی داشتن یه تیکه کاغذ روزنامه رو به هم نشون می دادن!
خیلی هیجان زده بودن!
برادرام هم خیره شده بودن به اون تیکه کاغذ!
متعجب بودم !
پیش خودم گفتم : 
وا این چه کاریه؟! اگه چیز خوبیه ، به ماهم نشون بدن!!
اگر هم بَده ، پس چرا خودشون داره اونو می بینن! 
اونم با این حس خاص!!
اون عکسو برادرم نمی دونم از کجا آورده بودن؟!
هی پاهامو بلند کردم !
گردن کشیدم !
اما فایده نداشت !
قد من وخواهرم بهشون نمی رسید!
ولی گوشم یه چیزایی می شنید.
مامانم می گفتن: 
ببین چقدر نورانیه!!
آخه سیده!!
پدرم درحالی که کلام مامانم رو تایید می کردن ، با یه ترس خاصی گفتن:
 ولی می دونین که همین یه تیکه کاغذ رو اگه تو خونه مون پیدا کنن ، چی میشه؟!
همه مون رو ..... 

ترسیده بودم !
یهو یه فریاد زدم و با فریادم بقیه متوجه من وخواهرم شدن!
پدرم حرفشو خورد وگفت:
نه .... نه ....... البته کار به این جاها نمی کشه !
اون طور که بوش میاد چیزی به رفتن شاه نمونده!
من که از ترس چشام گرد شده بود ، تازه فهمیدم قضیه چیه!!
به عکس امام که روی یه تیکه روزنامه چروک شده، نقش بسته بود، خیره شدم!
ودر دل آرزو میکردم که کاشکی همونطور که بابام میگفتن ، بشه!!
که خدا رو شکربالاخره ماه روی امام از پشت ابرهای سیاه ستم بیرون اومدن!
وما تو زمستون بهارو به چشم خود دیدیم!
وکسی چه می دونست روزی تمثال امام مهربون که تو صندوقچه ها و.... زیرزمین و...
پنهان بود ، بالطف خدا زینت خونه ی بیشتر ما بشه!! نور جای تاریکی رو بگیره!!