Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع
Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

انقلابی به وسعت همه دل ها/قسمت اول

انقلابی به وسعت همه ی قلب ها قسمت اول
 
هفتگل از بخش های رمهرمز استان خوزستانه که چند سالی پدرم رو به اونجا منتقل کرده بودند.
بخش کوچک با دوبافت کاملا متفاوت !
مرکز شهر بازار ومسجد ومحل سکونت افراد غیرنظامی که به اصطلاح شخصی نامیده می شدند ، از محله نظامی کاملا جدابود! 
منزل مسکونی نظامیان حیاط هایی بود که دو در درجلو و پشت ساختمان داشت .درب جلویی
که درب اصلی ورود وخروج بود رو به کوچه باز میشد . همه خونه ها دریک خط وردیف بودند .حیاط ما شمالی بود و با منازل جنوبی فاصله بسیار زیادی داشت .آن طرف کوچه که به زبان اهالی هفتگل به آن * لاین* می گفتند، منازل جنوبی واقع شده بود!
درپشتی منزل ما رو به خیابانی باز میشد که میدان اصلی شهر درآن قرار داشت . در آن برجی بودکه روی آن اصول انقلاب سپید نصب شده بود
بهمن ماه بود ! ماه غرورآفرینی مردمی که با مشت های گره کرده و دلهایی مملو از ایمان
یک تنه برای نبرد با طاغوت  قیام کرده بودن! هفتگل کوچک ما هم از این افتخار بی نصیب نبود!
یادمه که روزهای پایانی حکومت شیطان بود ! 
 یه روز بعد از ظهرصدای تیرهوایی همه رو به وحشت انداخته بود !
پدرم خیلی دست پاچه شده بود!
صدا از پشت خونه مون یعنی میدون شهر به گوش می رسید ! 
محلی که مردم تجمع کرده بودن تا اصل انقلاب به اصطلاح سپید رااز برج پایین بیارن!
برادرای منم اونجا بودن!
پدرم با همون لباس منزل و دمپایی لنگه به لنگه دوان دوان به سمت میدون دوید!
چشمش به همکارش افتاد که غضبناک ودیوانه وار برای پراکنده کردن جمعیت تیراندازی
می کرد.پدرم با یک حرکت دستشو روی اسلحه گذاشت.
هجوم جمعیت باعث شد پدرم به زمین و روی اون نظامی طاغوتی بیفته ونردبون ومردم هم
روی هردو!
اون نظامی سروصورتش غرق خون بود !
پدرم باشگرد خاصی اونو به خونمون آورد ودرحالی که مردم هم اونارو تعقیب می کردن !
من ومادروخواهرم ومامان بزرگم که ازتهران چند وقتی به منزل ما اومده بودن ، دم در با اضطراب ایستاده بودیم که سیل جمعیت و هول وهراس پدرم و سرو صورت اون غریبه ،حسابی
دست پاچه مون کرده بود .میخواستیم به خونه فرار کنیم که مامان بزرگم تو جوبی که کنار 
خونمون بود افتاد!!
به هر بدبختی همه رفتیم خونه وپدرم سروصورت اون ارتشی را شست ! سنگ بود که
مردم از حیاط پشتی نثار مون کردن! 
اونا به این که پدرم یه شاه دوست رو پناه داده بودن معترض بودن!
اما پدرم به این چیزا بی توجه بود !
هوا کاملا تاریک شده بود . آبا از آسیاب افتاده بود! پدرم اون آقا رو که اتفاقا همکارش بوَد رو
راهی منزلش کرد!
ما متعجب بودیم که حکمت کارشون چیه؟!
پدرنظامی ام انقلابی من به یک شاهی پناه داده؟
قبل از حرفی وپرسشی پاسخ دادن که اگه من این بنده خدارو به حال خودش رها می کردم و
با سرو صورت خونی می رفت منزل یا این که مردم بلایی سرش میاوردن!!غیرت نابجای 
بعضی از دوستانشو برمی انگیخت و اتفاقات بد دیگه ای می افتاد!!
با این که روز خیلی سخت وپرتنشی بود اما خدا روشکر با تدبیر پدرم به هیچ کس آسیبی نرسید!!
 
واما اون ارتشی !!
 که سالهای بعد تو کودتای نوژه حضور پیدا کرد- که خوشبختانه شکست خورد - اعدام شد!! 
وپدرم هم که به انقلابی بودن متهم بودن  واسم شون تو لیست سیاه بود ،با پیروزی انقلاب، به لطف خدای مهربون این خطرو پشت سر گذاشت!