Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع
Bale-khiyal

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

دست گل من ونرگس!!!

دست گل من ونرگس!!

اگرچه توشهرغریبی بودیم ، اما یک خانواده ی مهربون وهمدل وهم زبون بودیم!
هم بازی من علاوه بردخترای همسایه، خواهر نازنینم بود که حدود ٢سال ازمن کوچکترن!

هوا گرم بود نمی تونستیم بریم بیرون ، برا همین رفتیم به حیاط پشتی خونه مون 
خیلی قشنگ بود !
یه حوض نسبنا بزرگ!
یه باغچه که پربود از ساقه های نی!
با گلهای کاغذی که خیلی دوستشون داشتم!
وصدای جیرجیرک ها !! که گاه واقعا سرسام آوربود!!
پروانه ها وسنجاقک ها هم که برا خودشون تو دار و درختا جولان می دادن!!
و... البته چند تا جوجه ومرغ وخروس!!

بانرگس لب حوض نشسته بودیم وبا جوجه هابازی می کردیم!
اومدیم به خیال خودمون پروبال جوجه مون رو تمیز کنیم واونو حموم کنیم!!!
که ای دل غافل افتاد تو آب وتا بیایم نجاتش بدیم ، خفه شد!!
عذاب وجدان وحس ترحم یه طرف ! کی جواب برادرمو می داد؟!!
آخه برادرم عاشق جوجه ومرغ و خروس و... بود!
مثل همیشه که وقتی از همه جا مونده میشدیم، می رفتیم سراغ فرشته نجاتمون،
این بارم دست به دامن مامان شدیم!
مادرم اول کمی سرزنشمون کردن و خط ونشون کشیدن ، ولی بعد دیدن چاره ای ندارن جز
همکاری وطرح نقشه!!
جوجه رو از آب درآوردن و کمی نون گذاشتن تو دهان جوجه !!!
واین یعنی تبرئه کردن ما!!
گرچه برادرم زیرک تر از اون بود که گول بخوره ولی خدارو شکر همه چیز به خیر گذشت!!!

اما خودمونیم !! بیچاره اون جوجه !!
دست گل من ونرگس بود دیگه !!

جوجه های من ونرگس!

جوجه های من ونرگس

شاید خیلی بخندین اگه بدونی که من وخواهرم نرگس چه اسمایی برا جوجه هامون انتخاب
کرده بودیم !!
اما ما که بخیل نیستیم!!
من عاشق خنده های مخاطبان خودمم!!
بعد ازاین همه خاطرات تلخ و ملال آور، این خنده نوش جونتون!
البته تو پرانتزبگم :(الهی بمیرم برای اونایی که ناراحتشون کردم اما حرف دله !
نمیشه کاریش کرد.)
بگذرم...
من ونرگس هرکدوم یه جوجه داشتیم 
اسم یکیشون ژیلا واسم یکی دیگشون ژاله بود!!
نرگس اینقدر با احساس با ژیلا رفتارمی کرد که هر که نمی دونست فکرمیکردژیلا
خواهرش یا دوستشه !
روزهای طاقت فرسای ما. درکنار این دو جوجه قابل تحمل تر می شد !
انگار اونا بخشی از زندگی ما شده بودن !!
باهاشون بازی می کردیم ! حرف می زدیم! می خندیدیم!!
بغلشون می کردیم وبراشون لالایی می خوندیم!
خلاصه با ژیلا وژاله مانوس شده بودیم!!
یه روز که از مدرسه برگشتیم ، هرچی گشتیم پیداشون نکردیم .
انگار آب شده بودن ورفته بودن تو زمین!!
هرجایی که فکرشو بکنین گشتیم الا.......
آره به جز قابلمه مامان جون رو!
این بمونه که اون روز مادرمون هرشگردی که داشتن به کاربردن تا ناپدید شدن
ژیلا وژاله رو توجیه کنن ، ولی ما قانع نشدیم!
تا این که برادرم با شیطنت خاص خود وبا گوشه چشمی به دیگ غذا اشاره کردن!!
همه چی دستگیرمون شده بود!!
دیگه ازدست فرشته مهربونمون هم با شیطنت های برادرم کاری برنمی اومد!!
اشک من ونرکس دراومد !
اون روز حتی دلمون نیومد سرسفره بشینیم چه برسه به این که ..
نمی تونم ادامه بدم ! آخه گفتنش هم کودک درونم رو آزار میده!!!

آلبوم دل!

آلبوم دل!!

دنیای تصاویر دنیای عجیب و غریبی ست !
یکی از عجایبش اینه که خاطرات آدمارو برای روز مبادا ذخیره می کنه!
وقتی دلتنگ میشیم!
وقتی دلمون هوای اونایی رو میکنه که دوستش داری اما یا ازشون دوریم یا 
دیگه از نعمت وجودشون محرومیم!!
وقتی بغض داریم ونمی تونیم ، بباریم!
بادیدن چند تا عکس خاطرات تجدید میشه ودلتنگی ها کمی مهربان تر !!
الان حال وهوای من همون طوریه!
عکسی از قدیما دلموراهی چندین سال قبل کرد!
ومنو دوباره به هفتگل منتقل کرد، البته فقط خیالم رو!
انگار همین دیروز بود !
٢٢ بهمن رو میگم ! بعد از پیروزی انقلاب بازار عکس گرم بود !
برا این که از این قافله عقب نمونم چادرم روسرم کردم .
چادری با زمینه ی کرم و طرح های کوچیک قهو ه ای!
من وسط بودم ویک طرفم خواهرم که برادرکوچیکمو بغل کرده بودن،
با افتخارتصویر امام رو به دست گرفتم و با دوستان وبچه های محل روبروی خونه مون
نشستیم وبرادرم از ما عکس گرفتن!
صداونور فلش دوربین رو الان هم حس می کنم !
هم چنین حضورمهربانانه ی دوستان را !
عکسی درقاب آلبوم ویادی در آلبوم دل!!

دوستم مینا

دوستم مینا

گوشه ی حیاط مدرسه نشسته بود و زارزار گریه می کرد !
خودش هم می دونست چقدر دوستش دارم!
هم کلاسی بودیم..
سال سوم ابتدایی!
دختری خوش قلب ومهربون !
کمی دور و برش پلکیدم!
هی نازش کردم!
قربون صدقه ش رفتم!
فایده ای نداشت!
شروع کردم براش شعر بازی معروف اون دوره رو خوندم:
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
دور وبرم شلوغ شده بود 
دوستای دیگه هم اومده بودن تا از ماجرا باخبربشن!
کم کم دایره ای دورمینا تشکیل شد وهمه با هم شروع به خوندن کردن : 
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
وای که چقدر مینا جون من سمج بود!
از اول صبح که حالش خوب بود!
دیگه نا امید شده بودم!
با این که خیلی لاغر واستخوانی بود ولی زورش زیادبود!
صورت قشنگش رو لای دستاش قایم کرده بود و سرش رو روی 
زانوش گذاشته بودو بلند گریه می کرد !
کلافه شده بودم و غرغر کنان داشتم می رفتم سرکلاس که 
یهو مینا پرید جلوموو گفت :
آخی ! ناراحتت کردم ؟! 
ببخش منو! می خواستم ببینم چقدر منو دوست داری؟!!!
یه کمی دلخورشده بودم ولی از این دوست خوبم اصلا مشکلی نداشته
 والکی گریه می کرد، دلم آروم شد 
دستاشو تو دستم فشردم و با خنده ای از ته دل گفتم:
خیلی لوسی!
من که داشتم دق می کردم!
اما عیب نداره هم علاقه منو کشف کردی وهم استعداد خودت رو!!
نذاشتم چیزی بگه 
ادامه دادم : خوب بلدی فیلم بازی کنی ناقلا!!
ولی این دفعه کمبود محبت آوردی مثل آدم بهم بگو!!
......
نمی دونم اون روز واقعامینا چرا اون کارو کرد؟
ولی حالا که فکر می کنم به این نتیجه میرسم که ما آدما تشنه محبتیم!
زندگی مون با همین دوستی ها شیرین میشه !
واین که هنر. ابراز دوستی از خود دوستی بزرگتره!
پس راحت به اونایی که دوستشون داریم بگیم:

                            *** دوستت دارم ***

راز پچ پچ!!!!!

راز پچ پچ!!!

نمی دونم پچ پچ پدر ومادرم برای چی بود!
یواشکی داشتن یه تیکه کاغذ روزنامه رو به هم نشون می دادن!
خیلی هیجان زده بودن!
برادرام هم خیره شده بودن به اون تیکه کاغذ!
متعجب بودم !
پیش خودم گفتم : 
وا این چه کاریه؟! اگه چیز خوبیه ، به ماهم نشون بدن!!
اگر هم بَده ، پس چرا خودشون داره اونو می بینن! 
اونم با این حس خاص!!
اون عکسو برادرم نمی دونم از کجا آورده بودن؟!
هی پاهامو بلند کردم !
گردن کشیدم !
اما فایده نداشت !
قد من وخواهرم بهشون نمی رسید!
ولی گوشم یه چیزایی می شنید.
مامانم می گفتن: 
ببین چقدر نورانیه!!
آخه سیده!!
پدرم درحالی که کلام مامانم رو تایید می کردن ، با یه ترس خاصی گفتن:
 ولی می دونین که همین یه تیکه کاغذ رو اگه تو خونه مون پیدا کنن ، چی میشه؟!
همه مون رو ..... 

ترسیده بودم !
یهو یه فریاد زدم و با فریادم بقیه متوجه من وخواهرم شدن!
پدرم حرفشو خورد وگفت:
نه .... نه ....... البته کار به این جاها نمی کشه !
اون طور که بوش میاد چیزی به رفتن شاه نمونده!
من که از ترس چشام گرد شده بود ، تازه فهمیدم قضیه چیه!!
به عکس امام که روی یه تیکه روزنامه چروک شده، نقش بسته بود، خیره شدم!
ودر دل آرزو میکردم که کاشکی همونطور که بابام میگفتن ، بشه!!
که خدا رو شکربالاخره ماه روی امام از پشت ابرهای سیاه ستم بیرون اومدن!
وما تو زمستون بهارو به چشم خود دیدیم!
وکسی چه می دونست روزی تمثال امام مهربون که تو صندوقچه ها و.... زیرزمین و...
پنهان بود ، بالطف خدا زینت خونه ی بیشتر ما بشه!! نور جای تاریکی رو بگیره!!

خدای جبار ومهربون

قربون خدای جبار ومهربون برم!!!

آخرین سال بود که تو هفتگل زندگی می کردیم!
و آخرای عمررژیم ستمشاهی!
وسخت گیری ها هم بیش تر!!
اول راهنمایی بودم! وقتی پدرم عکسامو همراه با مدارک روی میز مدیرگذاشتن،
با اعتراض مدیر روبروشد که می گفت:
این چه عکساییه دیگه؟!
اینا که با چادره !!!!
اینا هم که با روسری!!!!
برو آقا عکس کامل میخوام!!
پدرم بسیار ناراحت شدن و بااکراه منوباردیگه به عکاسی بردن و این بارعکسی با
لباس مدرسه ولی متاسفانه بدون روسری انداختم !!!
چاره ای نداشتم این شرط ثبت نام بود دیگه !!
ناراحت بودم وغصه دار !
پدرم کلی باهام صحبت کردن ودلداریم دادن تاکمی آروم شدم اما گفتم :
ولی بابا مدرسه رو دیگه با روسری میرم!!
لباسمون خیلی قشنگ بود سارافون وشلوار طوسی وبلوز سبز خوشرنگ!
یه روسری قشنگ هم مادرم برام خریدن !
اینجوری بود که آماده ی رفتن به مدرسه شدم!
بعضی از معلمامون آقا بودن ، اما انصافا خوش برخورد ومهربون !
کسی فکرنمی کرد یه دختر باحجاب ومتین بتونه تو درساش موفق بشه!!
البته اینو هم بگم که من تنها دختر محجبه کلاس نبودم و خوشبختانه چند نفر دیگه هم
مثل من سرکلاس حاضرمیشدن!!
بادوستام خیلی رقابت داشتیم به خصوص نسرین که خیلی دختر خوب ومودب وباهوش بود!
تازه صرف فعلای التزامی رو یاد گرفته بودیم !
زنگ تمرین بود !
آقا معلم نسرین رو برای تمرین صدا زدن و از او خواستن که مصدر نگاشتن را صرف کنه!
برای ما که مبتدی بودیم خیلی سخت بود اما نسرین با مهارت خاصی شروع کرد !
اینقدر ماهرانه که هنوز هم فراموشش نمی کنم:
    بنگارم.  بنگاری.      بنگارد ..........
تحسینش کردم که البته کمی حس حسادت هم چاشنی این تحسین بود!!
اون سال نسرین تو کل مدرسه ممتاز شد !
ومن خوشبختانه تو سه کلاس اول ممتاز شدم!بااختلاف خیلی کم!
خوشحال بودم که اگه یه جایی دلم شکست خداجونم این طوری برام جبران کرد!!
قربونت برم خدای جبار ومهربون!!!

قوقولی قوقو ...... قوقولی قوقو ..... حسنک کجایی؟!

قوقولی قوقو ....قوقولی  قوقو حسنک کجایی؟!

این عبارت شمارو یاد چی میندازه؟؟!!
خاطره ی شیرین دوره ی ابتدایی؟!
نمی دونم اما من خاطره خوبی ندارم !
البته این بار خاطره من تلخ نیست ولی شیرین هم نیست!!
آخه معلم ما مرد بود ، 
اون موقع ما تو أهواز تو دوره ی ستمشاهی زندگی می کردیم!
فوق العاده سخت گیر وبد اخلاق!
یه روز اومدن سرکلاس ، دیکته گفتن ، نمره ها خیلی خوب نبود !
من نمره خوبی گرفتم . چون درکل درسم خوب بود . 
اما آقا معلم کلی به همه بدوبیراه گفتن ودعوامون کردن و آخرش گفتن:
امروز از روی درس ٢٠ بار کامل می نویسید و فردا میارین!!
تمام فکرم شده بود مشق شب !
وجودمو اضطراب فرا گرفته بود !
کارم شده بود نوشتن ونوشتن !!
ولی مگه تموم میشد !
دستان کوچولو وضعیفم خیلی خسته شده بود !
دیگه به گریه افتادم !
هرچی پدرومادر وبرادرانم می گفتن :
بی خیال ! باور کن هیچ کس این مشقارو نمی تونه بنویسه ... گوشم بدهکارنبود!
پدرم بنده خدا اومدن به کمک !!
چند تارو سعی کردن با دست خط ساده تر بنویسن !!
منم ٥-٦ تارو کامل نوشتم و٣-٤ تا رو نصفه!!
بانگرانی و ناراحتی خوابم برد!
صبح با نگرانی وترس از توبیخ آقا معلم سر کلاس حاضرشدم!!
جالب این که قبلش پدرم اومده بودن مدرسه وبا آقا معلم صحبت کردن!!
وقتی آقا معلم اومدن سر کلاس ، متوجه شدن که کسی به جز من این همه مشق ننوشته!
اومدن پیش من وگفتن :
آخه من که نگفتم تو جریمه بنویس!
نگاه کنین! اونایی که باید جریمه بنویسن اصلا به روی مبارکشون هم نمیارن اما این دختر
که درسش هم خوبه اینقدر مشق نوشته!
 تودلم گفتم:
آقا معلم به خدا شما همه رو جمع بستین!
کاش همون دیروز که عصبانی بودین وخون جلو چشاتون رو گرفته بود بهم می گفتین!!
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم !
یه نگاه پُر معنا به آقا معلم انداختم و 
یه نگاه به انگشت وسطی که ورقلمبیده بود وشدیدا درد می کرد!!
هنوز این یادگاری روی انگشتم هست و هروقت نوشتنام زیاد میشه دوباره متورم 
ودرد ناک میشه!
ومنو به یاد آقا معلم میندازه 
ولبم رو به ذکر فاتحه ای برای ایشون مترنم!!!

قول .....قول

قول قول

برام خیلی جالبه که مرور خاطرات درست منو می بره به همون عالمی که برام خاطره شده!!
یه سفررویایی!
سفری گاه شیرین و گاه تلخ !!
دیگه غصه نمی خورم که چرا مثل پرنده ها نیستم که هرجا دلم بخواد پربزنم!!
شاکر خدا هم هستم که دلی پرّان تر از پرنده بهم داده که منو به گذشته هاو آینده ببره!!
الان خودمو توی سن اول یا دوم ابتدایی میبینم!
با موهایی بافته شده !
ظاهری تمییز وآراسته!
مشتاق مدرسه اما نگران دوری از مادر!!
نمی دونم کی میخواست سربه سرم بذاره ومنو بترسونه!!!
هرکی بود به مقصودش رسید!
فک کنم از پایه های بزرگتر بود .جلو واومد وگفت :
میگن یه بچه دزد پیداشده ! حواست جمع باشه!! هرکسی رو هم بخواد بدزده یه علامت
رو اونیفورمش میذاره بعد سرفرصت میدوزدش! 
فقط بگم ازبچه ننه ها خیلی بدش میاد!!!
باهمه بچگی منظورش رو فهمیدیم!!
من که خیلی ترسیده بودم به خصوص وقتی اون علامتو رولباسم دیدم !
دل تو دلم نبود با خودم کلنجار می رفتم و جرات حرف زدن با مادرمو نداشتم فقط با 
دوستام که اونا هم ترسیده بودن ، حرف می زدم و هی به هم راه حل می دادیم!!
اما خب خدای مهربون که بچه ها رو تنها نمیذاره !
همیشه فرشته هاشو برای نجات میفرسته !
این بار این فرشته مامانم بودن که رفتارمو زیرنظر داشتن و منتظر فرصت بودن!
وقتی شب نگرانی منو دیدن منو نوازش کردن وگفتن : 
چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی؟!معلمتون چیزی گفته ؟! تو مدرسه اتفاقی افتاده ؟؟!!!
بغضم ترکید خودمو تو بغلش انداختم و رازمو بهش گفتم !!
گفتن این راز خیلی آرومم کرد!
مامانم درحالی که اشکامو پاک می کردن  ونوازشم می دادن ، گفتن :
من اینجا چی کاره ام که کسی به تو چپ نگاه کنه !
همه ی این حرفا دروغه ....
نذاشتم حرفشون تموم بشه باهمون بغض. لباس مدرسه مو، نشون دادم وگفتم:
این علامت رو چی میگین؟!
این بار صدای خنده ی مامانم بلند شد وبا همون خنده ی قشنگ همه ماجرا رو برا بقیه ی
أعضا خانواده تعریف کردن!!!
وگفتن : این فقط ماژیکه !!!!
وادامه دادن : عجب بچه های شیطونی پیدا میشن ! مگه من فردا نیام مدرسه تون؟!!!
نفسی راحت کشیدم !
همون لحظه قول دادم هراتفاقی که بیفته اول فرشته ی مهربون خدارو باخبر کنم!!
قول...... قول .......

بازی های خاکی!

بازی های خاکی
توهفتگل که بودیم نه فامیلی داشتیم ونه آشنایی!!
روزهای داغ و بلند!!
باتنهایی ما انگار روزها با اون گرماش بیشتر کش میومد!!
پاک حوصله مون سر می رفت !
کوچه وخیابون هم سوت وکور وبی صدا که بیشتر دلتنگی رو مهمون دلمون میکرد!!
مادرم که مشغول پخت وپز وشست وشو و رتق وفتق کارای خونه بودن بخشی از وقتشون را
به آموزش آرایشگری و گل سازی وگلدوزی و...اختصاص داده بودن!
واقعا یک مادر کدبانو وهنرمند!!
درخت پسته وپرتقال و گلهای زیباشو هنوز به خاطر دارم!
گاهی هم با کامواهای رنگی ودارکوچکی که درست کرده بودن ،روپشتی وکوسن درست 
می کردن!!
اینطوری سرشون گرم بود!!
ماهم خصوصا تو روزای گرم تو خونه باید خودمونو سرگرم می کردیم تا عصر بشه وهوا
قابل تحمل!!
اون وقت مثل پرنده ای که از قفس رها می شد ، می پریدم تو کوچه!!
بادوستانمون روی زمین خاکی لی لی بازی می کردیم !
گاهی هفت سنگ!
گاهی هم می رفتیم کنار تپه ی بزرگی که کمی دورتر از منزلمون بود بالا بلندی بازی می کردیم!
یکی از سرگرمی های جالبمون این بود که با چوب روی زمین خاکی نقاشی می کشیدیم یا
اسم -فامیل بازی می کردیم!!
البته ناگفته نمونه که دوستم پوران وقتی دلش می گرفت با چوب می افتاد به جون زمین وبا حرص و ناراحتی شکل های نامفهوم می کشید!!
یعنی این بازی رو -نقاشی روی خاک رو- پوران اختراع کرد!!!
 همون وقت متوجه می شدیم پوران حوصله نداره و اونقدرسر به سرش میذاشتیم تا حالش جا میومد و می رفتیم بازی می کردیم!
پسرا هم بعد از کلی خوش وبش وبازی تازه آخر شب توخیابونای بزرگ وخلوت فوتبال بازی 
می کردند!
خلاصه بعد از ساعتهای طاقت فرسا با دوستامون دلی از عزا درمیاوردیم وآخرشب خسته و
ناتوان به خواب شیرین وعمیق می رفتیم!!
الان دلم خیلی هوای بچگی هامو کرده !
دوستای مهربون که دیگه ازشون خبری ندارم وهرکدوم از شهری منتقل شده بودن به جز پوران کهجنوبی بودن وساکن هفتگل!!
راست میگن روزگار میگذره وفقط یادها می مونه!!!!

نامت ابوفاضل ومرامت فضل!

نامت ابوفاضل ومرامت فضل!!!
آلبوم خونوادگی راکه نه بلکه آلبوم خاطراتم. رو ورق می زدم . چشمم به چند عکس 
سیاه وسفیدو رنگی قدیمی افتاد مثل کارت پستال بود زیبا وشفاف واز همه مهم تر
سخن گو!!!!!
پدرم وبرادردومم تو پارک شهرقدیمی تهران درحالی که برف سنگینی اومده بود ، باهم
عکس انداخته بودن!
شیطنت علی توعکسش کاملا معلوم بود!
خنده های قشنگش لپّاشو چال مینداخت!
برادردومی بود اما برا خودش حکومت می کرد!!
به قول پدرم حکمش، حکم پادشاه بودوهرچی میخواست به هر تقدیری بهش می رسید!!
حالا خونه مون چند وقتی بود که بی حضورعلی سوت وکور شده بود!
سر دردهای مکرر وشدید علی رو آزارمی داد هرچقدر هم دوا ودکترکردن فایده نداشت!!
تا این که دکترا پیشنهاد دادن که علی باید تحت نظر أطباء تهران باشه!!
پدرم خیلی ناراحت بودن !
از طرفی غم وغصه دنیا انگار به دل مادرم نشسته بود!
این وضعیت منو هم که کوچک تر بودم وبقیه اعضا خونواده رو تحت تأثیر قرارداده بود!!
کی فکر می کرد که مغز علی شیطون باید زیر تیغ جراحی بره!
علی چند وقتی برای آزمایش های مختلف تو بیمارستان بستری بود و حتی توبیمارستان 
هم دست از شیطنت بر نمی داشت!!
شنیدم که یه بارپرستارا ازش غافل شده بودن ، علی هم اتاقش رو ترک کرده بود وبه اتاقای
دیگه یا قسمت داروها رفته بود وهمه داروها رو جابجا کرده بود!!!
جالب اینه که پرستارا. هرچی میدویدن ، نمی تونستن علی رو بگیرن!
علی هم دوید و دوید که ناگهان بدون این که متوجه بشه رسید به سرد خونه ی بیمارستان!!
او نجا به ناچار واز روی ترس دیگه تسلیم پرستارا شد!!!
با هم اینا علی ، آبادی خونه مون بود وهمه نگران بودیم !
نمی دونستیم  چی میشه؟!
هم راه دوربود !
هم وسیله ارتباطی نبود که از احوال هم با خبرشویم!
یا ازطریق نامه یا تلگراف از هم مطلع میشدیم!
ما تو أهواز درانتظار و اونا هم تو تهران منتظر سرنوشت!!
بعد ازچند روز صدای زنگ ما را به خود آورد!
تعجب آور بود پدرم بود!!!
از همه عجیب تر حضور شاد وخندان علی بود با اسباب بازی های جدید !
نیاز به حرف زدن نبود !
نگاهها انگار بهتر می تونست ارتباط برقرار کنه!
پدرم برا این که خیالمونوراحت کنه گفت:
دکترا می گفتن فقط عمل!!
ولی من راضی نشدم و علی رو سپردم به حضرت عباس علیه السلام وگفتم :
یاابالفضل خودت خوبش کن!!!!
نمی دونم اگه اسم اینو معجزه نذاریم چی بذاریم؟؟!!
چون بعد از این توسل دکترا هیچ اثری از اون بیماری ندیدن!!
پدرم که عاشق اهل بیت بودن ولی از اون به بعد شیفته حضرت عباس علیه السلام شدن!
هروقت کارشون گره می خورد نذر آقا می کردن!!
وهروقت اسم مبارکشون رو می شنید بی اختیار شونه هاشون می لرزید واشکش سرازیر
می شد!!!